"یه پسره عاشق یه دختره بود....یا بهتر بگم واسش میمرد....دختره نابینابود....اما پسره براش مهم نبود....چون عشق به صورت((ظاهر)) از بین میره و عشق واقعی یعنی...بی خیال...نمیتونم با کلمه ها توصیفش کنم....اما یه بی نام و نشون پیدا شد که چشم هاشو به دختره داد....وقتی دختره بینا شد دید کسی که عاشقش بوده هم نابیناست....ناراحت شد....پسره رو سرزنش کرد....بعد هم ازش خواست دیگه پیشش نیاد....
وقتی پسره خواست بره ، به دختره گفت فقط یه خواهش ازت دارم:
مواظب چشم هام باش.....


آتش
کاروان رفته بود و دیده من
همچنان خیره مانده بود به راه
خنده می زد به دردو رنجم اشک
شعله می زد به تارو پودم آه!
رفته
بودی و رفته بود از دست
عشق و امید زندگانیه من
رفته بودیو مانده بود بر جا
شمع افسرده جوانی من
شعله سینه سوز تنهایی
باز چنگال جانخراش گشود!
دل من در لهیب این آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود
چه وداعی چه درد جانکاهی
چه سفر کردن غم انگیزی
نه فشار لبی نه آغوشی
نه کلام محبت آمیزی
گر در آنجا نمی شدم مدهوش
دامنت رها نمی کردم
وه چه خوش بود کاندر آن حالت
تا ابد
چشم وا نمیکردم!
چون به هوش آمدم نبود کسی
هستیم سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم:
برگ ریزان
عشق و شباب
وای بر من ،نداد گریه مجال
که زنم بوسه ای به رخسارت،
چه بگویم ،فشار غم نگذاشت
که بگویم :خدانگهدارت!
کاروان رفته بود و پیکر من
در سکوتی سیاه می لرزید،
روح من تازیانه ها می خورد
به گناهی که :عشق می ورزید!
او سفر کردو کس نمی داند ،
من در این خاکدان چرا ماندم؟
آتشی
بعد کاروان جا ماند ،
من همان آتشم که جا ماندم

آواره
نیمه شب بود و غمی تازه نفس ،
ره خوابم زدو ماندم بیدار.
ریخت از پرتو لرزنده شمع
سایه
دسته گلی بر دیوار.
همه گل بود ،ولی روح نداشت
سایه ای
مضطرب و لرزان بود
چهره ای سردو غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده سرگردان بود!
شمع
،خاموش شد از تندی باد،
اثر از سایه به دیوار نماند!
کس نپرسید کجا رفت،که بود،
که دمی چند درین جا گذراند!
این منم خسته در این کلبه تنگ
جسم درماندهام از روح جداست
من اگر سایه ی خویشم یارب،
روح آواره من کیست کجاست؟؟