
آتش
کاروان رفته بود و دیده من
همچنان خیره مانده بود به راه
خنده می زد به دردو رنجم اشک
شعله می زد به تارو پودم آه!
رفته
بودی و رفته بود از دست
عشق و امید زندگانیه من
رفته بودیو مانده بود بر جا
شمع افسرده جوانی من
شعله سینه سوز تنهایی
باز چنگال جانخراش گشود!
دل من در لهیب این آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود
چه وداعی چه درد جانکاهی
چه سفر کردن غم انگیزی
نه فشار لبی نه آغوشی
نه کلام محبت آمیزی
گر در آنجا نمی شدم مدهوش
دامنت رها نمی کردم
وه چه خوش بود کاندر آن حالت
تا ابد
چشم وا نمیکردم!
چون به هوش آمدم نبود کسی
هستیم سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم:
برگ ریزان
عشق و شباب
وای بر من ،نداد گریه مجال
که زنم بوسه ای به رخسارت،
چه بگویم ،فشار غم نگذاشت
که بگویم :خدانگهدارت!
کاروان رفته بود و پیکر من
در سکوتی سیاه می لرزید،
روح من تازیانه ها می خورد
به گناهی که :عشق می ورزید!
او سفر کردو کس نمی داند ،
من در این خاکدان چرا ماندم؟
آتشی
بعد کاروان جا ماند ،
من همان آتشم که جا ماندم